روزی دخترکی عروسکی دید بی گمان به سویش دوید

عروسک لبخندی زدو سکوت کرددخترک اورا برداشت و بوسید

 با بوسه دخترک. عروسک لال شدمثل پرنده ای بی بال شد

عروسک میدانست چیست قصه...دخترک عاشق این خوش خطوخال شد

 دخترک فکر سفر داشت  عروسک فکری دگر داشت

دخترک حی دل میبست غافل ازاین که عشقش دلبر داشت

 وقتی سر صحبت باعروسک بازشدروزگار تلخی اغاز شد

دخترک اشیانه ای ساخت  عروسک فکر پرواز شد

 عروسک را مجال تصمیم نبوددخترک فکر رسیدن شده بود

داستان عجیبی حاصل شدناامیدی امد سراغش. چه زود

 عروسک گفت در دل رازها استدخترگفت برای منهم جاهست

عروسک گفت یاری دارم  که خداهم ازان اگاه است

دخترک اشکهایش جاری شدوبه فکر طناب داری شد

عروسک سعی داشت ارامش کند وارد راه وفاداری شد

عروسک که خود کوهی درد بودهمانند اسوپاسی شبگرد بود

ولی باز دخترک را نوازش میکردازانجا که عروسک  مرد  بود

جدایی امدو هردو پرکشیدندنمای زندگی را از سر کشیدند

قصه کوتاه اما زیبا بود   ولی انها عاشقی را تلخ چشیدند

این حکایت را پرسان نباشید به روی زخم ما نمک نپاشد

برای زندگی فرستها است  برید و از غمها جدا شید...




برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: