پسرکي بود عا شق دخترکي

روزها گذشت و دخترک نيز عاشق شد
هر دو عاشق دلتنگ بدون هم زندگي برا شون معني نداشت
گاهي اوقات که با هم ميرفتن بيرون اونقدر مست هم ميشدن که فراموش ميکردن
مردم دارن نگاه هشون ميکنن .اونا هميشه وقتي همديگه رو ميديدن عشق بازي را
شروع ميکردن اونقدر لذت ميبردن
که اگه يه روز از هم دور بودن از دلتنگي دق ميکردن.
روز ها ميگذشت و اونا هم با روزگار عشقشون را نسبت به هم بيشتر بيشتر ميکردن
تا گذشت و روزي دخترک حالش بد شد و از حال رفت
پسرک هول شده بود نگران نميدونست چي کار کنه
سريع اونو به بيمارستان رسوند .
دکتر وقتي اونو ماينه کرد رو به پسرک کرد و گفت با اون چه نسبتي داري؟
پسرک سرش را بالا گرفت
و گفت اون ليلي منه عشق منه من مجنونه اونم من عشق اونم . . .
دکتر از صداقت پسرک خوشش آمد و به او
گفت حالش خوبه فقط بايد يک آزمايش بدهد .
دخترک پس از به هوش آمدن وقتي پسرک را ديد دردش را فراموش کرد.
اون رفت و آزمايش داد .
روزه بعد پسرک با جوابه آزمايش پيشه دکتر رفت .
وقتي دکتر جواب آزمايش را ديد دهنش قفل شده بود.
رفت کنار پسرک و با کلي مقدمه چيني به پسرک گفت: . . .
ناگهان دنيا براي پسرک سياه شد.
از حال رفت ديگه دوست نداشت چشماش را باز کنه
تا نيمه هاي شب در خيابان ها قدم ميزد قدم هايي پر از نا اميدي
حتي ديگر جواب تلفن هاي دخترک را هم نمي تونست بده .
روزه بعد با دخترک قرار داشت با نا اميدي رفت.
براي اين که دخترک ناراحت نشود به عشق بازي هايش ادامه داد و هيچ نگفت.
ولي دخترک از جواب آزمايش سراغ ميگرفت و پسرک هر روز بهانه اي مياورد.
هر روز افسرده و افسرده تر ميشد تا اينکه ديگر دخترک تاب نياورد و از او
خواهش کرد که بگويد .
اونقدر اصرار کرد که پسرک به او گفت :
اگر ميخواي بدوني فردا بيا خونه مون تا بهت بگم.
دخترک تعجب کرد آخه تا حالا پسرک از او نخواسته بود که به خونشون برود.
براي آرامش پسرک قبول کرد.
روز بعد دخترک آمد.
ابتدا کمي صحبت کردن و بعد از دقايقي پسرک روبه دختر کرد و به او گفت:
ميخواهم امروز با هم س ک س داشته باشيم.
ناگهان دخترک به خود آمد و گفت چي؟!
پسرک گفت : س ک س
دخترک بر خود افسوس ميخورد که چرا به او اعتماد کرده و عاشق شده
بلند شد و راه افتاد که برود
ناگهان پسرک جلوي اون ايستاد و بهش گفت: بايد امروز با هم س ک س داشته باشيم.
دخترک سيلي محکمي به پسرک زد و به اون گفت خفه شو
پسرک دستاي اونو گرفت و با خواهش از او خواست
دخترک با گريه ميگفت ميدوني الان اولين باري که به من دست زد ي
تو پاک بودي اما چرا حالا ...
پسرک نذاشت چيزه ديگه اي بگه
پسرک اونو گرفت و به سمت اتاق خوابش برد.
دخترک جيق ميکشيد.
پسرک لباسهاي اون را به زور در آورد و بعد از خودش را.
دخترک جيق ميکشيد التماس ميکرد گريه اما . . .
پسرک به دخترک تجاوز کرد و دخترک هيچ کاري نمي تونست بکند و
فقط گريه ميکرد به حال خودش که چرا. . .
بعد از تمام شدن کارش کنار دخترک دراز کشيد و اشکاش را پاک ميکرد
و آروم موهاش را نوازش ميکرد.
دخترک ديگر حتي توان نداشت دست پسرک را کنار بزند.
فقط ميگفت: خيلي پستي کثافت و به حرفاش ادامه ميداد
پسرک بعد از سکوتي طولاني به حرف اومد و با لبخندي معصومانه گفت:
حالا ديگه منم ايدز دارم !!!!!!!!!!!!!!
ناگهان دخترک ساکت شد هيچ نگفت و فقط به چشمانه پسرک خيره شده بود.
با بغض سنگيني به پسرک گفت يعني من . . .
بغض شکست و اشک هايش جاري شد
با خود ميگفت : او چقدر عاشقم بود؟!
پسرک اورا در آغوش کشيد
پسرک هم ديگر نميتوانست او را ساکت کند
چون چشم هاي خودشم هم خيسه خيس بود.
 
 
 
 
 
 
پسر: ضعيفه!دلمون برات تنگ شده بود اومديم زيارتت کنيم!
دختر: توباز گفتي ضعيفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: واااااي… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشيد ويکتوريا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزيز مني، خوب شد؟… آشتي؟
دختر:آشتي… راستي گفتي دلت چي شده بود؟
پسر: دلم! آها يه کم مي پيچه…! ازديشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چيه؟ نميگم مريضم اصلا… خوبه؟
دختر: لوووس!
پسر: اي بابا… ضعيفه! اين نوبه اگه قهرکني ديگه نازکش نداري ها!
دختر: بازم گفت اين کلمه رو…!
پسر: خب تقصرخودته! ميدوني که من اونايي رو که دوست دارم اذيت ميکنم… هي نقطه ضعف ميدي دست من!
دختر: من ازدست توچي کارکنم؟
پسر: شکرخدا…! دلم هم پيچ ميخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… ليلي قرن بيست ويکم من!
دختر: چه دل قشنگي داري تو! چقدر به سادگي دلت حسوديم ميشه!
پسر: صفاي وجودت خانوم!
دختر: مي دوني! دلم… براي پياده روي هامون… براي سرک کشيدن تومغازه هاي کتاب فروشي ورق زدن کتابها… براي بوي کاغذ نو… براي شونه به شونه ات را رفتن و ديدن نگاه حسرت بار بقيه… آخه هيچ زني که مردي مثل مرد من نداره!
پسر: مي دونم… مي دونم… دل منم تنگه… براي ديدن آسمون چشماي تو… براي بستني شاتوتي هايي که باهم ميخورديم… براي خونه اي که توي خيال ساخته بوديم ومن مردش بودم….!
دختر: يادته هميشه ميگفتي به من ميگفتي “خاتون”
پسر: آره… آخه تو منو ياد دخترهاي ابرو کمون قجري مي انداختي!
دختر: ولي من که بور بودم!
پسر: باشه… فرقي نمي کنه!
دختر: آخ چه روزهايي بودن… چقدردلم هواي دستاي مردونه ات رو کرده… وقتي توي دستام گره مي خوردن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چت شد چرا چيزي نميگي؟
پسر: …
دختر: نگاه کن ببينم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهي من بميرم… چشات چرا نمناکه… فداي توبشم…
پسر: خدا… نه… (گريه)
دختر: چراگريه ميکني؟
پسر: چرا نکنم… ها؟
دختر: گريه نکن … من دوست ندارم مرد گريه کنه… جلو اين همه آدم… بخند ديگه… بخند… زودباش…
پسر: وقتي دستاتو کم دارم چطوري بخندم؟ کي اشکامو کنار بزنه که گريه نکنم…
دختر: بخند… و گرنه منم گريه ميکنماا
پسر: باشه… باشه… تسليم… گريه نمي کنم… ولي نمي تونم بخندم
دختر: آفرين! حالا بگو براي کادو ولنتاين چي خريدي؟
پسر: توکه ميدوني من از اين لوس بازي ها خوشم نمياد… ولي امسال برات يه کادو خوب آوردم…
دختر: چي…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آويزون شد …
پسر: …
دختر: دوباره ساکت شدي؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گريه)… برات يه دسته گل گلايل!… يه شيشه گلاب… ويه بغض طولاني آوردم…!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها ديگه بدون تو خيابونها صفايي نداره…!
اينجاکناره خانه ي ابديت مينشينم و فاتحه ميخونم…
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگي
امان… خاتون من! توخيلي وقته که…
آرام بخواب باي کوچ کرده ي من…
ديگر نگران قرصهاي نخورده ام… لباس اتو نکشيده ام…. و صورت پف کرده از بي خوابيم نباش…!
نگران خيره شدن مردم به اشک هاي من هم نباش..?!
بعد از توديگر مرد نيستم اگر بخندم…
اما… تـوآرام بخواب… 
 
 
 
 
 
 
اون شب شب نحسي بود.....
بااوتماس گرف...چرا؟مگه من چيكار كردم؟
دختر:تو....نه عزيزم توخيلي پاكي....ولي من...تولياقتت بيشتر از اين حرفاس
پسر:اين حرفا چي؟من ميدونم ياتو؟من دوست دارم.....بخدا بدون تو ميميرم....
دختر:اين از اون دروغا بودا....ولم كن....ازت خسته شدم....تو زيادي عاشقي ......
پسر:مگه بده ادم عاشق باشه؟؟؟؟
دختر:آره.....واسه من بده......عشق دروغ
پسر:نهبخدا من عاشقتم....
دختر:ولم كن بابا حوصلت ندارم
پسرآهي كشيدگفت نه توروخدانميخوام از دست بدمت....
صداي قطع شدن مكالمه اومد............
تازه ب خونه رسيده بود............وارد اتاقش شداتاقش شدوباديدنعكس اودرپشت زمينه كامپيوترش اشك ازچشاش جاري شد.........
آهنگ مورداون گذاشت تا پخش بشه.....ب وسطاي آهنگ رسيدبودبغضش تركيدبدون شام خوردن ب رخت خواب رفت........با فكر او بخواب رفت..........ساعت3:12بامداد بود ك از خواب پريد..........خواب اورا ديده بود.........بلند شد روي تختش نشست.......به بي معني بودن زندگي بدون اون پي برده بود......نميخواست ديگه با هيچكس باشه.......پيامي ب او ارسال كرد:
الان ك اين اس ميخوني جسمم باتو غريبه شده ولي بدون روحم هميشه دوست داره ديدار ب روز بيداري بدن ها.......دوست دارم .....باي.
ب بيرون از اتاقش رفت....وارد اشپزخانه شد....پنجره اشپزخانه ب اندازه او بزرگ بود.......داخل كوچه را نگاه كرد.......سكوت همه جارا فرا گرفته.....پنجره را كامل باز كرد...........پاهايش را از پنجره بيرون گذاشت...بدنش هنوز لب پنجره بود....وداع كرد....صداي سردي از كوچه امد.....ساعت3:34دقيقه بود جسمي ب پايين افتاد..........نخواست مزاحم كسي بشود برا همين نصفه شب اين كار كرد...........روحش ب ارامش ابدي رسيد و جسمش ب خاك........همانطور ك از خاك امده بود........صبح مادرش قبل از اينكه ب اشپزخانه برود ب اتاق پسرش رفت پسر را پيدا نكرد........ولي گوشي اورا در حال زنگ خوردن ديد...تماس هاي پشت سر هم از يك دختر.....ودها پيام يكسان ك از طرف دختر ارسال شده بود.......نه توروخدا.....نميخوامم ازت جدا باشم....فكر كن حرفاي ديشبم يه شوخي بود.....توروخدا ازم جدا نشو.....بخدا دوست دارم .....زمان ارسال پيام ها3:35دقيقه.....
مادر وارد آشپزخانه شد........از پنجره ب پايين نگاه كرد...
 
 
 
 
 
 
 
 
يادته........
يادته گفتم اگه تو بري من ميميرم؟حالا تو رفتي و نيستي چرا من نميميرم؟چراهستم؟چرا موندم؟؟چجوري طاقت ميارم؟چجوري دلم اومد روي مزارت گل بزارم؟جاي خاليت چجوري ميتونم باز ببينم؟ديگه چشام نميخوام نميخوام ديگه ببينم......وااااااي چجوري دلم اومد جسم سردت ببوسم؟من ك اتيش ميگرفتم چي باعث شد ك نسوزم؟ذره ذره قطره قطره ميسوزم اما ميمونم.خودمم موندم چجوري ميتونم زنده بمونم.....هنوزم باور ندارم كه تو نيستي و من هستم.....شايدم من مرده باشم الكي ميگن كه من هستم.....كاشكي وقتي ميرفتي دستت گرفته بودم كاشكي پرنمي كشيدي وبالت شكسته بودعشقم وقتي شب ها تورا ميديدمديگه از روزي ك رفتي حتي خوابتم نديدم تو ك بي وفا نبودي لااقل بيا تو خوابم مگه تو خبر نداري شب و روز بي تابتم؟؟؟؟؟ميدونم يه روزدوباره تورو ميبينم.....ولي تو پيش خدايي پس دعا كن ك منم زودتر بميرم.......
 
 
 
 
 
 
 
پسري با دختري ك تازه دوست شده بود ميگه.....
امروز وقت داري بياي خونمون؟دختر:اخه مامانم نميزاره ب چه بهونه اي بيام؟
پسر:بگو ميخوام برم استخر
دختر اومد خونه دوست پسرش.....
پسر:توك اومدي استخر بايد موهات خيس باشه برو حموم موهاتو خيس كن.....
دختر ك ميره حموم پسر ب تك تك رفيقاش زنگ ميزنه ك بيان....
پسر و دوستاش يكي يكي ميرن تو حموم وقتي اخري ميره 1و2ساعت طول ميكشه ميبينن نيمدميرن تو حموم ميبينن دختر و پسر رگاي دستشون زدن و گوشه حموم افتادن و اون طرف حموم پسر با خونش نوشته:نـــامـــــــردا خواهرم بود
 
پسرك كيف مدرسه اش را باعجله پرتاب كرد وبي درنگ ب سمت قلك كوچك روي تاقچه رفت و همه خستگي روزش را برسر قلك بيچاره خالي كردوپولهاي خرد ك هنوز با تيكه هاي قلك قاطي بود درون جيبش ريخت وبا سرعت از خانه خارج شد...وارد مغازه شد و با ذوق گف:ببخشيد افا يه كمر بند ميخواستم. اخه...اخه فردا تولد بابام....
مغازه دار ميگه به به خب مبارك حالا چرم بدم يا معمئلي؟مشكي يا قهواي؟
پسرك چند لحظه ب فكر فرو رفت.....وگفت:
فرقي نداره فقط....فقط دردش كم باشه
 
 
 
 
 
 
دختر:عشقم شرط بندي كنيم؟
پسر:باشه خانومم بكنيم....
دختر:تو نميتوني 24ساعت بدون من بموني.....
پسر: ميتونم.....
دختر:ميبينيم...
24ساعت شروع ميشه و پسر از سرطان خوني ك عشقش داشت و اينكه خيلي زود قراره بميره خبر نداشت......
24ساعت تموم ميشه....پسر ميره جلوي در خونهي دختر.......
در ميزنه ولي كسي در باز نميكنه.......
داخل خونه ميشه.......دختر ميبينه ك روي مبل دراز كشسيده....وروش ي يادداشت هست.....
يادداشت:24ساعت بدون من موندي پس يه عمرهم ميتوني بدون من بموني عشق من....... دوست دارم.....
 
 
 
 
 
 
يادته.....
يادته بهت زل ميزدمبهم ميگفتي جته؟
ميگفتم اخ چه عروسي ميشي تو مگه نه؟
محشر ميشي واااااااااااااايي
بلند ميخنديدي و دماغتو ميكشيدي بالاو ميگفتي تو ك باز اشتباه گرفتي
اوني ك محشر ميشه و خوچمل ميشه اقاي من فهميدي؟
ولي حيفــــــــ
شدي سهم خاك و داغ ديدنت تو لباس عروسي موند ب دلم
گاهي دلم ميخواهد/ وقتي بغض ميکنم/ خداازآسمان به زمين بيايد/ اشکهايم راپاک کند/ دستم رابگيرد وبگويد" اينجا آدمهااذيتت ميکنند؟!!!!
بيا بريم 
 

 

ازسه نفر هرگز متنفر نباش

فروردینی ها،مهری ها،اسفندی ها

چون بهترینن

سه نفرو هرگز نرنجون:

اردیبهشتی ها،تیری ها،دیی ها

چون صاقدن

سه نفرو هیچ وقت نزار از زندگیت برن:

شهریوری ها،اذری ها،ابانی ها

چون به درد دلت گوش میدند

سه نفرو هرگز از دست نده:

مردادی ها،خردادی ها،بهمنی ها

چون دوست واقعی اند

 شرط عشق

 

دختر جوانی چندروزقبل از عروسی اش ،ابله سختی گرفت و بستری شد 


نامزد او به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از دردچشم خود مینالید. 


بیماری زن شدت گرفت و ابله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به 

عیادت نامزدش میرفت و همچنان از درد چشم خود مینالید موعد عروسی 


فرارسید .زن نگران صورت خود بود که ابله ان را از شکل انداخته بود و شوهر 


هم که کور شده بود . مرد میگفتند چه خوب!یک عروسیه نازیبا همان بهتر که


شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت. مرد عصایش را 


کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند! مرد گفت:من کاری جز 


شرط عشق به جا نیاوردم

.

.

.

.

معیار خدا برای سنجش روح ها ،میزان توانایی  انها در خرسند ساختن 


فرشته اش یعنی عشق است